کتاب همه می میرند اثر سیمون دوبوار، نویسنده، فیلسوف و فمینیست مشهور فرانسوی است که برای اولین بار در سال 1946 به چاپ رسید. داستان در مورد مردی است که نفرین به زنده ماندن ابدی شده است.
کتاب همه می میرند در ابتدا با نگاهی به زندگی یک بازیگر تئاتر به نام رژین آغاز می شود. رژین بسیار خودشیفته است و بر روی نقش ها، اهداف و رویاهای خود به شدت پافشاری می کند. او طی یکی از سفرهای خود با مرد عجیبی به نام رایموندو فوسکا، شخصیت اصلی داستان آشنا می شود. رژین جذب شخصیت مرموز فوسکا می شود و با خود عهد می بندد نگاه های مرموز او را کشف کند.
رژین خودش را بسیار قبول دارد اما همواره در حال تلاش است تا توجهات بیشتری را به سوی خود جلب کند و همواره در مرکز توجهات باشد. اما او همیشه با خود فکر می کند که هنرپیشه ها دوام چندانی ندارند. رژین که از فراموش شدن می ترسد، هنگام مواجه شدن با فوسکا که همچون مرتاضی بی حرکت روی نیمکت نشسته و به هیچ چیز توجه دارد، غبطه می خورد. گویی فوسکا با مقوله ای به نام ملال آشنا نیست.
اما به نظر می آید فوسکا رازی را در خود نگه داشته است. چطور ممکن است که هیچوقت حوصله اش سر نمی رود و همیشه خونسرد به نظر می آید؟ رژین به فوسکا نزدیک می شود و پس از آشنایی با او متوجه می شود که فوسکا در دوره ای زندگی می کرده است که با نوشیدن یک معجون سبز زندگی جاودانه و ابدی پیدا می کند. ادامه داستان نیز در مورد خاطرات فوسکا از دوره های مختلف زندگی است.
وقتی همه می میرند
فوسکا از نفرین زندگی ابدی که چندین قرن است او را گرفتار کرده است برای رژین تعریف می کند.او در این سال های طولانی روحیه انسانی خود را از دست داده و بیشتر به یک موجود بی جان شبیه شده است، که فقط زندگی می کند. البته در حین تعریف خاطرات خود به چند مورد که روحیه انسانی او را زنده کرده است نیز اشاره می کند. هدفمندی و عشق که البته هر دو برای او گذرا بوده اند.
از دید فوسکا در حالی که همه محکوم به مرگ هستند، گذشته و حال بی معنی می باشد. او از تلاش هایی که انسان ها در این عمر کوتاه خود می کردند کرده و به این احساس انسانی حسادت می کرد. او فقط راه می رفت و بارها تلاش کرده بود تا خود را از بین ببرد و به این زندگی طولانی خاتمه دهد اما هرگز موفق به انجام این کار نشده بود. او حوادث زیادی را پشت سر گذاشته و چیزهای زیادی را تجربه کرده بود. در نهایت فوسکا تصمیم می گیرد به خواب برود. تا زمانی که رژین او را در هتل بیدار کرده و نسبت به گذشته او ابراز کنجکاوی می کند و گوش شنوایی برای خاطرات فوسکا می شود.
در کتاب همه می میرند، دو شخصیت رژین و فوسکا در مقابل هم قرار دارند. یکی گریزان از مرگ و دیگری تشنه آن. رژین نمونه بارزی از اغلب انسان ها است که از مرگ گریزان بوده و به زمین چنگ انداخته ایم. اما در حقیقت از اصل زندگی غافل شده ایم.
سیمون دوبوار در قالب خاطرات فوسکا وقایع تاریخی مهمی را بیان روایت می کند. از امیدها و نقشه ها، از فداکاری ها، از کشتار و ظلم و بسیاری از موارد که در طول تاریخ به شیوه های گوناگون اتفاق افتاده اند و فوسکا شاهد آن ها بوده است صحبت می کند. فوسکا یک تاریخ زنده است که با خاطرات خود نه تنها رژین بلکه خوانندگان را نیز تحت تاثیر قرار می دهد.
سیمون دوبوار
فوسکا در ابتدا فکر می کند با عمر جاودانه کارهای زیادی می تواند انجام دهد. او تلاش زیادی برای تغییر جهان می کند. اما سرانجام متوجه می شود که هیچ چیز قابل تغییر نیست و تمامی ندارد. زمان مانند یک دور باطل و تکرار شونده است که مدام تکرار می شود و چیزی در آن تغییر نمی کند. مدام جنگ و سپس صلح می شود. انسان ها می آیند و می روند و زمین به همین شکل باقی است. فوسکا متوجه می شود که حتی به عنوان یک نامیرا نیز نمی تواند انسان ها را نجات دهد، بلکه هرکس باید نجات دهنده خود باشد.
نویسنده در این کتاب سعی دارد این نکته را بیان کند که تنها مرگ است که به زندگی معنا می دهد و بدون نقطه پایان، آغاز معنای خود را از دست می دهد.
کتاب همه می میرند از آن دسته کتاب های عمیق و خواندنی است که مورد استقبال افراد زیادی در سراسر دنیا قرار گرفت. این کتاب در سال 1362 توسط مهدی سحابی به فارسی ترجمه شده و به همت نشر نو در ایران به چاپ رسید.