نامیرا رمانی از صادق کرمیار است که 1380 نوشته شد . این کتاب جایزه بزرگ جلال نیز هست توسط انتشارات نیستان به چاپ رسیده است که به تازگی چاپ سی و چهارم این کتاب وارد بازار شده است.
نامیرا رمانی از صادق کرمیار است که عنوان آن به حقیقت جاودان و فراموش نشدنی واقعه ی کربلا و نامیرایی آن جان های بزرگی اشاره دارد که در راه خداوند و حقیقت شهید شدند. نویسنده با تحقیقات فراوان درباره ی اتفاقات قبل از واقعه ی عاشورا، بستری تاریخی بر مبنای حقیقت بنا کرده و سپس روایتی تخیلی و قصه وار را در دل آن شکل داده است. وی ابتدا این اثر را به شکل فیلمنامه تدوین نمود اما دست سرنوشت سبب شد تا این کتاب از طریق دوستان کرمیار به دست ناشر برسد و با استقبال نشر کتاب نیستان، بازنویسی و به صورت کتاب در اختیار مخاطبان قرار گیرد.
داستان در پیش از واقعه ی عاشورا اتفاق می افتد و شخصیت های زیادی دارد اما مهم ترین شخصیت های آن دو جوان به نام های ربیع و سلیمه هم هستند که به یکدیگر دل باخته اند و گفتگوهایی میان آنان در باب حقانیت امام سوم شیعیان و یزید بن معاویه شکل می گیرد. نویسنده در خلال داستان این امر را بررسی می کند که دعوت کوفیان از امام حسین (ع)، در حمایت از حق و ایستادگی در برابر ظلم نبود. به همین دلیل ساختار سستی داشته و منجر به از هم پاشی پیمان آن ها و خیانت و پشت کردن به امام مظلوم شد. کرمیار معتقد است کوفیان به دلیل به خطر افتادن منافع و کینه ای که از خاندان بنی امیه به دل داشتند، دست به این کار زدند و در نهایت، زمانی که پای تطمیع و تهدید وسط آمد، خیلی راحت موضع خود را تغییر داده و از آن برگشتند. این امر تفاوت میان یاران حقیقی امام که با وجود کمبود تعداد به دلیل راستی و بزرگی آرمانشان کنار حضرت ماندند را با افراد سست عنصری که تنها به دلیل مال و منفعت تظاهر به حمایت از امام حسین(ع) داشتند، به خوبی نشان می دهد.
لازم به ذکر است که این کتاب توسط انتشارات نیستان به چاپ میرسد و به تازگی نسخه 34ام این کتاب در اختیار علاقمندان قرار گرفت است.
نامیرا در محافل ادبی بسیار مورد توجه قرار گرفت. بسیاری از منتقدان هم آن را نمونه جامعی از یک کتاب فتنهشناسی دانستهاند. کتابی که نشان میدهد چگونه ممکن است حق و باطل آنقدر در هم آمیخته شود که بسیاری از آدمهای با تجربه و دانا هم به تردید بیفتند. «آیت الله خامنهای» رهبر جمهوری اسلامی ایران هم نامیرا را خوانده و آن را کتابی شایسته تقدیر دانسته است.
امربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون میکوبید. لحظهای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجرهی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفت و گو میکردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشهی اتاق پای صندوقچهای نشسته بود و لباسهای ربیع را مرتب میکرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربیع ایستاده بود و در حالیکه ردا به تن میکرد، به سخنان سلیمه گوش میداد که میگفت: «هر وقت پدرم خشمگین میشد، من لباس رزم به تن میکردم و او از هیبت پسرانهی من لذت میبرد و خشمش فروکش میکرد. او که شمشیر زنی و اسب سواری به من میآموخت، همواره کینهی شامیان را در دلم میکاشت. من از دختر بودن خود شرمنده و نفرتزده بودم و هر وقت دلم میگرفت به خانهی عمهام، که همسر هانی بن عروه است، میرفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد میکردم. هانی هم لبخندی میزد و مرا آرام میکرد. بعد از معاویه و خاندانش میگفت و از علی و پسرانس، از عمار یاسر و حجر بن عدی، از ابوذر و مالک اشتر ... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.»
ربیع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت:«از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را میریزند تا دین رسول خدا را یاری کردهباشند؟! در حالیکه رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمیجنگید؟!»
سلیمه انتظار چنین سخنی را از ربیع داشت و پیدا بود پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربیع نگریست و گفت: «پرسیدم!»
اما ربیع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید:
«خب چه گفت؟»
«گفت بنیامیه از دین خدا بهره نمیگیرند، مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک میکند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه میسازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.»