میسون در حالی که سه شیشه ی آبجویی که چند لحظه قبل از متصدی بار گرفته بود را در بین انگشتانش نگه داشته بود به سختی راهش را از میان انبوه افرادی که در حال رقص بودند باز کرد ازنگاهش پیدا بود به دنبال چهره های آشنا میگشت همانطور که سرش را به دنبال هدفی نا معلوم میچرخاند چهره ی مارلی را یک لحظه در بین جمعیت و در آن سوی کازینو دید راهش را پیدا کرد مارلی را صدا زد اما صدایش در میان صدای موسیقی و هیاهوی مردم گم بود بار دیگر58 بلند تر فریاد زد ماااارلی .
مارلی که گویی متوجه صدا شده بود سر بالا آورد ولی میسون را ندید بلا فاصله شیشه های آبجو را بالا اورد و بار دیگر صدا زد مااارلی اینجاااام. مارلی با چشمان بزرگ آبی رنگش میسون را دید با اشتیاقی کودکانه به سمتش رفت به یکدیگر رسیدند در میان جمعیت همچون دو قایق کوچک تلو تلو میخوردند مارلی گفت:
-من دیگه نمیتونم بخورم ...
مارلی نام کتاب رمانی است که به تازگی از سوی نشر زرین اندیشمند منتشر و راهی بازار شده است. این کتاب را نویسنده جوان و خوش آتیه، سامان شفیعی در 416 صفحه به رشته تحریر درآورده است. امید است علاقمندان به داستان و رمان از مطالعه این کتاب لذت کافی را ببرند.