سیاهیها نزدیکتر شده بودند. دیگر اطرافش را گرفته بودند. سرش را به سمت آسمان بلند کرد. دیگر حتی ستارهها را به سختی میدید. ستارهها فقط هالهای نورانی بودند که به سختی پیدا میشدند و ماه، انگار از کهکشان دیگری میتابید. میخواست مادرش را صدا کند، اما نمیتوانست. کمکم همه چیز سیاهِ سیاه شد، حتی آسمان بالای سرش. حس میکرد که طنابی از جنس آب دور پایش پیچیده شده و او را به سمت پایین میکشد. تسلیم بود، تسلیم.