این چندمین سالی بود که در تنهایی خودش به سر میبرد؟ حسابش از دست خودش هم خارج شده بود. خودش هم نمیدانست روزهای سپری شده را در انتظاری واهی گذرانده یا انتظاری هدفمند. هنوز هم علاقه قدیمیاش به نوستالژیهایی که از روزهای گذشته باقی مانده بود سخت گلویش را گرفته بودند. مثل پیچکی پای دیوار. آن قدر محکم که دیگر نفسی برایش باقی نمانده بود. غروب دلتنگ و غریب خیابانهایی که غربتش هیچوقت رهایش نکرده، این بار هم افکارش را احاطه کرده بودند. انگار هر چهقدر جلو میرفت باز هم برمیگشت به همان نقطهای که تمام دردهایش از همان جا شروع شده بود. همان نقطهای که سرآغاز تمام دلتنگیهای ناتمامش شده بود. همان جایی که تمام زندگیاش را گم کرد. همان تاریخ لعنتی، درست وسط دومین ماه سرد زمستان. احساسی که بهمنماه هر سال تمام وجودش را فرا میگرفت وصف¬نشدنی بود.
حسی عمیق و سرشار از ناشناختهها که تا لمسش نمیکردی هیچگاه قادر نبودی تقدس و بزرگیاش را درک کنی. روزگار نامرادیها ظاهراً به سر شده بود؛ اما به چه قیمتی؟ به قیمت اتفاق افتادن آن روزهایی که وحشت از رسیدن سالروزش توان و نفسش را یکجا میبرید. شاید خودش هم باور نمیکرد به سادگی آب خوردن ده سال از عمرش و آن روزهایی که تصور میکرد هیچوقت تمام نمیشوند، با تمام سختیهایش گذشته باشد. اما واقعیت تقویمها، روزها و ساعتها مثل سیلی محکمی گونهاش را مینواخت و یادش میانداختند آقای کاوه ادیبی نیا، وکیل پایه یک دادگستری، مرد موفق و سرشناس شهر، ده سال از آن روزهای کذایی گذشته است و حالا دیگر وقت آن رسیده که این واقعیت را بپذیری. باور کنی که دیگر نیست! که رفته است و تمام ارزش¬ها و خاطراتش را هم همراه خودش برده است. اما با تمام این تلقین¬های ذهنی هنوز هم بعد از گذشت این همه سال و ماه و روز و ساعت باور نکرده بود که دیگر او وجود ندارد. که ده سال تمام است او را ندیده است. بوی عطرش را نشنیده است، دست¬هایش را نگرفته است و انگار بعد از او همه خوبی¬های دنیا هم به پایان رسیده¬اند.