هوا هنوز تاریک بود که آقا کریم با دوچرخه هرکولس نمره بیستوهشت، رکابزنان از خیابان خیام به سمت کاخ دادگستری پیچید و توی حیاط پشتی، دوچرخهاش را کنار درِ کوچک عقب ساختمان که مخصوص ورود کارمندها بود گذاشت و درحالیکه چانهاش را داخل شالگردنش پنهان کرده بود، وارد ساختمان شد. با اینکه اسفند از نیمه گذشته بود ولی سرمای هوا، مخصوصاً در آنوقت صبح، هنوز گزنده بود.
آقا کریم داخل شد و از توی سرسرا درِ اصلی را باز کرد و رو به پاسبانی که بیرون منتظر بود گفت: «یادت باشه تا قبل از ساعت هشت اربابرجوع راه ندی»
بعد، بدون اینکه منتظر جواب باشد، درحالیکه رمق در پاهایش نداشت، از راهپله سرسرا خودش را بالا کشید و از دسته کلیدی که با زنجیر به لیفه شلوارش وصل بود، کلیدی را جدا کرد و دفتر وزیر را باز کرد.
آقا کریم بعدازاینکه بخاری بزرگ داخل اتاق را گیراند، بهطرف آبدارخانه رفت و سماور را روشن کرد. ساعت بزرگ روی دیوار شش و نیم را نشان میداد. هنوز یک ساعت تا آمدن مسئول دفتر وزیر و حدود یک ساعت ونیم هم تا آمدن وزیر وقت داشت.
اگر مثل روزهای عادی بود، آقا کریم در این فرصت دستی به میزها و صندلیها میکشید و گردوخاک را تمیز میکرد، ولی امروز اصلاً نه حوصله داشت و نه هوش و حواسش سر جا بود.
چای که دم کشید، یک استکان تمیز برداشت و سَرگل چای را برای خودش ریخت و درحالیکه از پنجره به تردد حمالها و دستفروشها که کمکم در خیابان خیام پیدایشان میشد، خیره شده بود، نعلبکی را روی پنجه دست چپش نگاه داشت و بدون اینکه چشم از خیابان بردارد، بهاندازه یک عدس شیره تریاک از جیب جلیقهاش درآورد و داخل نعلبکی انداخت و نصف چای داخل استکان را رویش خالی کرد. بعد از چند لحظه، با انگشت اشاره دست راست، بامهارت زیاد و بدون اینکه نگاهش را از خیابان بِبُرد، شیره را داخل نعلبکی چرخاند تا حل شد. یک حبه قند داخل دهان گذاشت و معجون داخل نعلبکی را هورت کشید.
تلخی مایع که به گلویش رسید چهرهاش در هم رفت و از حالت ماتی و خیرگی خارج شد. بقیه چای را داخل نعلبکی ریخت و با حب قند بعدی هورت کشید و انگار تازه یادش آمده باشد که کجاست، آهی کشید و با اکراه مشغول گردگیری شد. تمیزکاری را از قاب عکس بزرگ شاه جوان در لباس نظامی که به دیوار اتاق وزیر آویزان بود و قاب کوچک تصویر نخستوزیر، دکتر مصدق که روی میز وزیر بود شروع کرد.