شاید، شاید اون تابلو و اون خط گمشده اش همون تابلو و همون خطی بود که اون روز کار رو تموم میکرد... تموم میکرد تا هم اون، هم من یه نفس راحت بکشیم، که دیدم یه لحظه... از نقاشی دست کشید و آهسته چند قدم رفت عقب... (مکث- اشک میریزد) اون سه ثانیه رو هیچوقت فراموش نمیکنم... (مکث) یه دفعه قلمو رو کوبید به تابلو و با لگد زد بهش، همه چی رو ریخت رو زمین و دو بار با بلندترین صدایی که میتونست و من ازش تا اون روز شنیده بودم داد زد: (با صدای بلند) خدایا خسته شدم، خدایا خسته شدم... من ترسیده بودم و از جام تکون نخوردم، حتی اون حتی اون ژست کوفتی لبخندی رو هم که گرفته بودم بهم نزدم ولی، جلوی سیل اشک رو نمیتونستم بگیرم که آروم و بیصدا میریخت و، من فقط میدیدم اون چطور زانو زده بود و
گریه میکرد و مدام داد میزد (گریه میکند و با صدای بلند میگوید) خدایا خسته شدم، خدایا قسم ات میدم به اولین دم به اولین طلوع... نذار تمومش کنم...