کتاب بیگانه با عنوان انگلیسی The Stranger یکی از بهترین کتاب های آلبر کامو است . که درسال 1940 به پایان رسید اما در سال 1942 به همت انتشارات گالیمار و با حمایت اندر مالرو منتشر شد .
کتاب بیگانه (L'Étranger) رمانی نوشته آلبر کامو نویسنده فرانسوی در سال ۱۹۴۲ است. مضمون و چشمانداز آن اغلب به عنوان نمونه ای از فلسفه پوچ انگار و اگزیستانسیالیسم ذکر میشود. گرچه خود کامو مورد دوم را رد میکند. این اثر برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۵۷ شد.
اگزیستانسیالیسم فلسفهای است که در اواخر قرن نوزدهم مطرح شد. فیلسوفان مکتب اگزیستانسیالیسم بر این باورند که هیچ معنای بهتر یا والاتری در دنیا وجود ندارد و جهان از هیچ نظم مشخص و منطقیای پیروی نمیکند. خود آلبر کامو برداشت اگزیستانسیالیستی از کتاب بیگانه را قبول ندارد و معتقد است که بیگانه در واقع آبسورد است. فلسفهی آبسورد (absurd) میگوید تلاش انسان برای پیدا کردن معنی در جهان بیهوده خواهد بود زیرا دنیا معنی یگانهای ندارد. اگرچه این دو مکتب فکری به هم شبیه هستند اما آبسوردیسم معتقد است که هرگونه تلاش برای پیدا کردن معنا هم کاری عبث و بیهوده است.
نام شخصیت اصلی این کتاب مورسو است، یک فرانسوی-الجزایری بیتفاوت، شرح داده میشود: «شهروندی فرانسوی که مقیم شمال آفریقاست، یک مرد مدیترانه ای، کسی که به سختی در فرهنگ سنتی مدیترانه ای حضور پیدا میکند».او در مراسم تشییع جنازهٔ مادرش شرکت میکند. چند روز بعد، او یک مرد را در الجزیره فرانسوی میکشد، کسی که در ستیز با دوستش دخیل بود. مورسو به اعدام محکوم شد. داستان به دو بخش تقیسم میشود، به ترتیب ارائه: قبل و بعد قتل.
این کتاب داستان یک مرد درونگرا به نام مرسو را تعریف میکند که مرتکب قتلی میشود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است. داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ میدهد.
داستان به دو قسمت تقسیم میشود. در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و در عین حال هیچ تأثر و احساس خاصی از خود نشان نمیدهد. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه مییابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم میشود. او هیچ رابطهٔ احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در بیتفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگی اش را سپری میکند. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادتهای خود میگذراند خشنود است.
همسایهٔ مرسو که ریمون سنته نام دارد و متهم به فراهم آوردن شغل برای روسپیان است با او رفیق میشود. مرسو به سنته کمک میکند یک معشوقهٔ او را که سنته ادعا میکند دوست دختر قبلی او است به سمت خود بکشد. سنته به آن زن فشار میآورد و او را تحقیر میکند. مدتی بعد مرسو و سنته کنار ساحل به برادر آن زن («مرد عرب») و دوستانش برمیخورند. اوضاع از کنترل خارج میشود و کار به کتککاری میکشد. پس از آن مرسو بار دیگر «مرد عرب» را در ساحل میبیند و این بار کس دیگری جز آنها در اطراف نیست. بدون دلیل مشخص مرسو به سمت مرد عرب تیراندازی میکند که در فاصلهٔ امنی از او از سایهٔ صخرهای در گرمای سوزنده لذت میبرد.
در قسمت دوم کتاب محاکمهٔ مرسو آغاز میشود. در اینجا شخصیت اول داستان برای اولین بار با تأثیری که بی اعتنایی و بیتفاوتی برخورد او بر دیگران میگذارد رو به رو میشود. اتهام راست بی خدا بودنش را بدون کلامی میپذیرد. او رفتار اندولانت (اصطلاح روانشناسی برای کسی که در مواقع قرار گرفتن در وضعیتهای خاص از خود احساس متناسب نشان نمیدهد و بی اعتناء باقی میماند- از درد تأثیر نمیپذیرد یا آن را حس نمیکند) خود را به عنوان قانون منطقی زندگی اش تفسیر میکند. او به اعدام محکوم میشود. آلبر کامو در این رمان آغازی برای فلسفهٔ پوچی خود که بعد به چاپ میرسد، فراهم میآورد.
وقتی رفتم بیرون، آفتاب سر زده بود. بالای تپههایی که بین مارنگو و دریا فاصله انداخته بودند آسمان به سرخی میزد. بادی هم که از طرف تپهها میآمد با خودش بوی نمک میآورد. پیدا بود روزِ پیش رو یک روز آفتابی است. مدتها بود که ییلاق نیامده بودم و حس میکردم که اگر به خاطر مامان نبود چهقدر الان میتوانستم از پیادهروی لذت ببرم.
(کتاب بیگانه – صفحه ۱۴)
همهی حواسم به آفتاب بود که حس خوبی به من میداد. شنهای ساحل کمکم زیر پایمان داغ میشدند. چند لحظهای باز جلوی میل شدیدم را برای رفتن توی آب گرفتم، اما دستآخر به ماسون گفتم، «بریم؟» و شیرجه زدم توی آب.
(کتاب بیگانه – صفحه ۵۴)
ناگهان از جا بلند شد. با قدمهای بلند به گوشهی آن طرف دفترش رفت و یکی از کشوهای فایلش را باز کرد. یک صلیب نقرهای با شمایل مسیح مصلوب بیرون کشید و همینطور که تابش میداد بهطرف من آمد. با صدایی کاملاً متفاوت، با صدایی که تقریباً میلرزید، فریاد کشید، «میدانید این چیست؟» گفتم، «بله، معلومه.» تند و تند و با حرارت به من گفت به خدا معتقد است و معتقد است هیچ انسانی آنقدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد، اما برای آنکه خدا گناه کسی را ببخشد آن کس باید اول توبه کند و با توبهاش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و میتواند همهچیز را بپذیرد.
(کتاب بیگانه – صفحه ۷۰)